محل تبلیغات شما



برف مرا یاد هیچ چیزی نمی اندازد، مطلقا هیچ، نه صدایی نه آغوشی و نه تنی نه حتی آن روزی که میان خیابان های یوسف اباد برای لوستری که قرار بود از این به بعد از بالا به تماشای عشق بازی ما بنشیند، قاب هایی از من ثبت شد و بعدها در همان عکس که در تو دنبال چیزهایی فراتر از عشق میگشتم تا بتوانم بیشتر عرضه کنم نوشتم: که هم بی قرار یاری و هم از یار فراری
حتی خاطرات آن روز برفی که ابتدایی خیابانی که انتهایش من تو را دوست داشتم و دارم و خواهم داشت، عکسی را استوری کردی و برایم فرستادی. 

می خواستم بنویسم و تصمیم گرفتم ننویسم دگیر هیچ جز برف و دلتنگی عمیقی که جدایی را به نفع هیچکداممان ندانست


در میان شلوغی ها دیدمش چهره اش را پوشانده بود و مشت های گره کرده اش را با غضب و خشم به هوا میفرستاد. نگاهت می کردم و یادم رفته بود کجا ایستاده ام و دنیا چه رنگی شده است. نگاهت می کردم. ناگهان گاردی ها ریختند، اشک اورها و دود بلند شد فرار کردیم. در میان ملت فرار کردیم. تو را یادم رفت. فقط می دویدم. به کوچه دویدم، صدای پایی را پشت سرم حس کردم و با سرعت بیشتری دویدم تا به دست آن گاردی های بی همه چیز نیفتم ایستادم و نگاه کردم. [تو] بودی در غریبانه ترین نقطه دنیا تو بودی مرا بوییدی، بوسیدی، لب های مرا مثل تمام روزها و شب هایی که تن هایمان در هم تنیده بود بوسیدی. هیچ صدای فریاد و شعاری را نمی شنیدیم. و فقط می بودیم. آشنای خود را میان خشم ها دیده بودم آن قاااب. آن قاب
اما وقتی گاردی ها ریختند من [تو] را گم کردم، ندیدمت، نه پشت سرم بودی، نه مرا بوییدی، نه بوسیدن تکرار شد و نه من جهانم را دوباره در آغوش داشتم تو را میان جمعیت میان شلوغی ها میان اشک ها و خشم ها گم کردم
هنوز هم دوست داشتن در جای جای زندگی من نهان است 
پ.ن : این را سه بار نوشتم و پرید


دیشب یک قاب تکرار می شد و من در این قاب گم می شدم:
می بویید
می بوسید
می بویید
می بوسید
می بویید
می بویید
با ولع می بویید
با حرص می بوسید.
بو بو بو بو .
من نظاره گر بودم، حواسم را مدام پرت می کردم، اما مگر می شود از قابی که روزانه در ذهنت رخ می دهد فرار کنی؟ 
اما نظاره نمی کردم، فرار می کردم، اما او می بویید و می بوسید. او بوییده می شد و بوسیده می شد و من تمام مدت فکر می کردم من بوییدم و بوییده شدم، بوسیدم و بوسیده شدم تسلیم شدم، تسلیم ذهن پر تلاطمم شدم تا اوج بگیرد. به بالا تمام کاج ها و افراها برسد ببوید و ببوسد. لمس کند اه بکشد. دلتنگی اش را محکم در اغوش بکشد صدا بزند، نفس ها را، نبض ها را،کشیدگی انگشتان دست ها را، چشم های خیس و تن های خیس را لمس کند و تو را [تو] را. و تو را .
و من در [تو] و او همچنان بوییده می شد، بوسیده می شد 
بو . بو. بوی تو. از اینجا تا بی نهایت


توی خانه ام، محل کارم، کافه ای یا هر گوشه و کناری نشسته ام، چایی سرمازده ام را می خورم و با خودم و کناری ام با صدای بلند می گویم : ( چو هم صدا شویم و
پا به پای هم رویم و
دست به دست هم دهیم و
از ستم رها شویم)
به بیرون، به فیلم ها، به صداهایی که به گوش می رسد، به دویدن ها، به اشک اورها، به فرار کردن ها، به حق های ضایع شده، به اشکهای نریخته شده، به فریادهایی سرمازده، به انقلاب یخ زده نگاه می کنیم، و فقط نگاه می کنیم و باز چایی مان را درست در میانه انقلاب می خوریم، از دور آزادی را نگاه می کنیم و فقط نگاه می کنیم و بیخیال صداهای بیرون می شویم، خودمان را در فیلم های رد و بدل شده و حرف های (وای اگه بری بلایی سرت میاد) غرق می کنیم و باز با چشمان بسته، فقط صدای بلندی را گوش می کنیم که از گوشی هایمان پخش می شود تا یکی برایمان دنیای بهتری بسازد:
(نه سنگ و سارها
نه پای چوب دارها
نه گریه‌های بارها
نه ننگ و عارها)


چیزی دارد از من کم می شود، چیزی مثل آشوب، مثل اعتماد، مثل آدمهای زندگی. چیزی مثل فرو ریختن دل از لمس سایش شانه های یا حتی چیزی شبیبه حضورهای بی قاعده و نبودن های بی هوا یا حتی مثل دوست داشتن او در دمیدن روحش در دیگری. همه این ها کم شده اند، پاک شده اند و کمی کش دار تر از قبل به همه چیز پایان می دهند، در مقیاس با دیروز رجعتی به گذشته ندارم و فقط جنونی ذاتی را روایت می کنم فاصله را بدون تعصبات به عنوان قصه تجربه زا پذیرفته ام.
میان تمام فایل ها، گوش میدهم به صدای مان، به حرف هایمان، به آن پارک روبروی یک خیابان، آن دیالوگ های تلخ و گزنده. آن آخرین ها آه خاطره ها. آه نگاه ها و آه روزهای دوری که باید اینجا می بودند. و درست در زمانی می گویی: یک پارک دیگر، یک فرد دیگر
گاهی واقعا لازم نیست وانمود کنی قوی هستی و نگذاری که آفتاب، پنجره سینه ات را بپوشاند و به اندازه سالها نگریی. لازم نیست تمام ریشه ات را از اقیانوس تنت بیرون بیاوری و بگویی آی محبوب، آی مردم اینها برای من دار شده اند، حتی نیازی نیست یِ دستانت را از لکه های دیوارهای شهر پنهان کنی. گاهی فقط لازم است اجازه دهی آفتاب ریشه ها کمی بخشکاند، یک بار باید کفشهای گریزت را دربیاوری و گوشه ای آویزان کنی، بگذاری چک چک سیاهآب آن تمام خانه را بپوشاند، بگذاری کمی تیزی
کاش میشد سال از همین جا تمام شد، درست در همین نقطه که هنوز (فاجعه ای) درکار نیست، سیاهی مطلقی در کار نیست، هنوز هم این میزان حیات را دوست داریم، به الگوهای رنج کشیدنمان عادت کرده ایم و سیاهی چسبنده ای تمام شهر را نگرفته است. کاش حافظه شهر پر بشود، هنوز هم راضی ام به تمام اتفاقات پشت سرم، و پیش رو چیزی نمیخواهم، کاش می شد حواس شهر را پرت کرد و به تمام دیوارهای خاکستری در خوابم امید سفید شدن را بدهم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها