در میان شلوغی ها دیدمش چهره اش را پوشانده بود و مشت های گره کرده اش را با غضب و خشم به هوا میفرستاد. نگاهت می کردم و یادم رفته بود کجا ایستاده ام و دنیا چه رنگی شده است. نگاهت می کردم. ناگهان گاردی ها ریختند، اشک اورها و دود بلند شد فرار کردیم. در میان ملت فرار کردیم. تو را یادم رفت. فقط می دویدم. به کوچه دویدم، صدای پایی را پشت سرم حس کردم و با سرعت بیشتری دویدم تا به دست آن گاردی های بی همه چیز نیفتم ایستادم و نگاه کردم. [تو] بودی در غریبانه ترین نقطه دنیا تو بودی مرا بوییدی، بوسیدی، لب های مرا مثل تمام روزها و شب هایی که تن هایمان در هم تنیده بود بوسیدی. هیچ صدای فریاد و شعاری را نمی شنیدیم. و فقط می بودیم. آشنای خود را میان خشم ها دیده بودم آن قاااب. آن قاب
اما وقتی گاردی ها ریختند من [تو] را گم کردم، ندیدمت، نه پشت سرم بودی، نه مرا بوییدی، نه بوسیدن تکرار شد و نه من جهانم را دوباره در آغوش داشتم تو را میان جمعیت میان شلوغی ها میان اشک ها و خشم ها گم کردم
هنوز هم دوست داشتن در جای جای زندگی من نهان است
پ.ن : این را سه بار نوشتم و پرید
سیاهی ای به اندازه زیر انبوه برفی
ها ,میان ,تو ,های ,گاردی ,مرا ,تو را ,فرار کردیم ,مرا بوییدی، ,گاردی ها ,پشت سرم
درباره این سایت