دیشب یک قاب تکرار می شد و من در این قاب گم می شدم:
می بویید
می بوسید
می بویید
می بوسید
می بویید
می بویید
با ولع می بویید
با حرص می بوسید.
بو بو بو بو .
من نظاره گر بودم، حواسم را مدام پرت می کردم، اما مگر می شود از قابی که روزانه در ذهنت رخ می دهد فرار کنی؟
اما نظاره نمی کردم، فرار می کردم، اما او می بویید و می بوسید. او بوییده می شد و بوسیده می شد و من تمام مدت فکر می کردم من بوییدم و بوییده شدم، بوسیدم و بوسیده شدم تسلیم شدم، تسلیم ذهن پر تلاطمم شدم تا اوج بگیرد. به بالا تمام کاج ها و افراها برسد ببوید و ببوسد. لمس کند اه بکشد. دلتنگی اش را محکم در اغوش بکشد صدا بزند، نفس ها را، نبض ها را،کشیدگی انگشتان دست ها را، چشم های خیس و تن های خیس را لمس کند و تو را [تو] را. و تو را .
و من در [تو] و او همچنان بوییده می شد، بوسیده می شد
بو . بو. بوی تو. از اینجا تا بی نهایت
سیاهی ای به اندازه زیر انبوه برفی
تو ,بو ,ها ,کردم، ,بوییده ,بوییدمی ,می شد ,تو را ,و من ,بو بو ,شد و ,بوییدمی بوسیدمی بوییدمی
درباره این سایت